بلاخره انتظار به سر رسید
به نام یکتا آفریننده دانا و توانا سلام وجود مامان الان خونه مامانی سعیده هستیم شما لالا کردین و من با لپ تاپ خاله جون عاطفه دارم خاطرات این روزای قشنگ رو ثبت میکنم از صبح 15/5/1391 شروع میکنم که ساعت 30/5 صبح من و بابا مصطفی و مامان سعیده از خونه راه افتادیم به سمت بیمارستان رضوی آخه مامان سعیده شب قبلش اومدن خونه ما خوابیدن تا خیالشون راحت تر باشه خلاصه ساعت نزدیک 6 شده بود که وارد بخش زایمان شدیم یک فیش معاینه تهیه کردیم و من رفتم داخل بلوک زایمان چون از قبل هیچ دردی نداشتم قرار بود با آمپول فشار درد به من القا بشه و خانم پرستار گفت باید تا 7 صبح صبر کنم تا شیفت جدید بیان و آمپول رو بزنن خلاصه منم برگشتم پیش بابا مصطفی و...
نویسنده :
مامان زینب
16:15